به این خبر توجه کنید:

«مردم، یک اثر تاریخی کاشان را خراب کردند»
یک اثر زیبای تاریخی مربوط به دوره ی شاهان صفوی به وسیله ی گروهی از مردم این شهر ویران شد. این ساختمان در ابتدای جاده ی کاشان-آران واقع و توسط شاهان صفوی ساخته شده و به «کاخ طهماسب» معروف بود. این کاخ که در سه طبقه و دارای چندین اتاق بود، پس از برقراری ارتباط تلگرافیِ ایران و اروپا، به مرکز تلگرافِ «ایران-اروپا» تبدیل شد و سالها بعد در اختیار وزارت پست و تلگراف و تلفن درآمد و سرانجام بخاطر جلوگیری از تخریب، جزو آثار تاریخی کاشان به ثبت رسید. انگیزه ی تخریب اخیر این ساختمان، اتصال یکی از خیابانهای پرجمعیت به میدان پست و تلگراف بودو کسانی که با بولدوزر و بیل و کلنگ، این ساختمان قدیمی را خراب کردند، معتقد بودند که کاخ طهماسب، دیگر هیچ ارزشی نداشت و قسمت عمده ی آن خراب شده بود و احتمال ریزش آن می رفت. از سوی دیگر، یکی از کارشناسان آثار تاریخی در کاشان گفت: شاه عباس اول در این کاخ تاجگذاری کرد و بعدا به کاخ شاه طهماسب معروف شد. این کارشناس گفت: قصد داشتیم با بازسازی اتاقهایی که آسیب دیده بود، آنرا به صورت اول درآوریم، اما مردم مهلت ندادند و آن را خراب کردند.

خبر آشنا اما غریبی است. محمدعلی کاتوزیان در همه ی این سالها اصطلاح «جامعه ی کلنگی» را در قبال جامعه ی ایران به کار برده است، جامعه ای که هیچ چیز در آن سامان بلندمدت ندارد و عمر بناها و روندهای اجتماعی و سیاسی، تابع امیال مبهم و متغیری است که درکی از ثباتِ همراه با چرخش مدون قدرت ندارند؛ درکی از اینکه می شود چیزها را نگاه داشت، بی آنکه در دام تقدیس بی واسطه ی آنها افتاد، اینکه می شود اسقاط بنیادین روندها و اشیا و باورها را به تعویق انداخت و آنها را مقولاتی ذاتی و فی نفسه ندید. این خبر، حکایت همان کلنگی است که کاتوزیان از آن سخن می گوید، کلنگی که نه الزاما به دست دولتها یا جریانهای حکومتی، بل به دست خود مردم بر بنایی تاریخی فرود آمده است. اسقاط بنیادین نظام، دامنگیر جملگی عناصر اجتماعی و تاریخی شده است و از طریق نوعی مکانیزم اینهمانی، زنجیره ای هم ارزانه میان نظام سیاسی اسقاط شده و این عناصر برقرار گشته است. از طریق ایجاد چنین زنجیره ی هم ارزی ای، مردم گمان می برند که ناضرور شدن یک نظام سیاسی، ناضرور شدن ابنیه ی تاریخی، آثار هنری و ادبی پیشین و دستاوردهای معرفتی دیرپای را نیز به همراه می آورد و چنین پنداری، عنصر ذهنی لازم برای به حرکت درآمدن آن کلنگ های کذایی است. نگاه ذات باورانه به تاریخ است که چنین رخدادهایی را ناگزیر می سازد. اگر نگاه به تاریخ چنین ذات باورانه نمی بود و آمیزه های تصادفی و محتمل در تاریخ به رسمیت شناخته می شد، دیگر نیازی نمی بود که با اهرم های اسقاط کننده به استقبال آن رفت. ذات باوریِ تاریخی آن چنانی که در برهه ای زمانی می تواند نظامی سیاسی یا بنایی تاریخی را مقدس دارد، می تواند در برهه ای دیگر نیز آنرا ناضرور و اسقاط شدنی معرفی نماید. در این ذات باوری تاریخی، فاصله ی تقدیس باوری و نیروی ویرانگر اسقاط کنندگی به تار مویی مانند است!

نگاشته شده توسط: passionofanna | ژانویه 17, 2017

سیمین دانشور و حکایت غم ها و شادی های سال 77

سالی دیگر به پایان می رسد، اما سیمین دانشور دیگر با ما نیست. به سالها پیش می اندیشم که روزنامه ها و مجلات برای شادباش سال در پیش روی یا یادکردی از زشت و زیبای سال به سر آمده، به سراغ سیمین می رفتند و او نیز در بیان آنچه در ذهن داشت، امساک نمی ورزید. اما در پایان سال 90 او دیگر با ما نیست و البته اگر نیز می بود و یارای سخن گفتن داشت، بعید می نمود که می توانست مکنونات قلبی اش را در زمانه ای چنین سخت و دشوار همچنان بر زبان آورد و البته راهی نیز به صفحات مجلات و روزنامه ها بیابد.
اما بگذارید با هم به گذشته بازگردیم. زمانی که سیمین همچنان استوار می اندیشید، می نوشت و سخن می گفت و البته همچنان مجرایی برای انتشار مکنونات قلبی و بغض های در گلو مانده یافت می شد. روزنامه ی زن در پایان سال 1377، آن سال تلخ به سراغ بزرگان هنر و ادبیات رفته و زشت و زیبای سال سرآمده را از آنان جویا شده بود. آنچه در ادامه می خوانید، پاسخ کوتاه سیمین دانشور به آن پرسش هاست:

بهترین رویداد سال 1377، موفقیت آقای خاتمی در برگزاری انتخابات شوراها بود. بدترین رویداد سال 77 که من را داغدار کرد، کشته شدن پروانه و داریوش فروهر بود که چهل سال دوستی میان مان را خاکستر کرد.و همچنین کشته شدن پوینده و مختاری

اما اگر سیمین زنده بود و چنین پرسشی را در زمانه ی حاضر از او می پرسیدند چه پاسخ می داد؟! حکایت غم ها و شادی های سال 90 را چه کسی خواهد نگاشت؟!

نگاشته شده توسط: passionofanna | ژانویه 17, 2017

درباره ی مصائب آنا، آگاهی تاریخی، جنبش سبز و چند چیز دیگر!

سیمین دانشور هم رفت… در فاصله ای که کمتر این وبلاگ را بروز کرده ام، حوادث ریز و درشت، گاهی شیرین و اغلب غم انگیز، کم نبوده اند. اما من ننوشتم و گذاشتم تا آرشیو تاریخی و برگ های غبارگرفته اش همچنان به حال خود باقی بمانند. دیگر علاقه ای به تداوم روال قبلی نداشتم؛ که برگه ای، بریده ی روزنامه ای یا نقل قولی از اعماق تاریخ برکشم و جمعی به ستایش مضمون نهفته در آن سطور برخیزند و جمعی دیگر به نشانه ی استیصال، ترس، خشم یا هر چیز دیگری، با پرخاش، بازگشت اسناد کمتر بازگفته به اعماق تاریخ را خواستار شوند. زمانی که اینجا را برپا می داشتم، جنبش سبز همچنان پیش می رفت، مصمم اما با تردیدهای فراوان و ندانسته های بسیار. پس رجوع به متن تاریخ و برکشیدن تناقض های بنیانی آن و مبارزه با ذات گرایی در خوانش تاریخی ضروری به نظر می رسید. روزگار دلنشینی بود و جوش و خروش سیاسی با اشتیاق به آموختن درباره ی تناقض های تاریخی همراه شده بود. از آنجایی که جنبش سبز را نه جنبش انفلابی، بل جنبش آگاهی بخش و تمایزآفرینی می پنداشتم که مرزهای اسطوره ای سیاست ورزی در ایران را جا به جا خواهد کرد، رجوع به سرمنشا را ضروری می دانستم. آنگونه ای که مکتب فرانکفورتی ها برای فهم آنچه در دوران نازی ها بر سرشان آمده بود به سرمنشا، به لحظه ی گسست و دوران روشنگری بازمی گشتند، من نیز خط مشابهی را دنبال می کردم، رجوع به دورانی فراموش شده که میان آگاهی و زندگی روزمره ی مردم ایران شکافی بنیادین پدید آورده و این شکاف، کلیت سپهر سیاسی را در ایران اسطوره ای ساخته بود. نقد درونی تاریخ با بهره گیری از ابزارهای موجود در خود تاریخ، یگانه راه حلی بود که برای غنای مجدد آگاهی تاریخی در آن شرایط حساس مورد نیاز بود و «مصائب آنا» به سهم خود می کوشید امکان های لازم را فراهم آورد.
اما جنبش سبز آنگونه ای که جمعی می خواستند باقی نماند، و البته چه خوب که باقی نماند (و چه بسا نمی توانست باقی بماند)… جنبش سبز، جنبشی با برد متوسط بود که نقش محوری اش مبنی بر فراخوانی عمومی به شناخت انتقادی و بیان بی واسطه ی شکاف ها، دوپارگی ها و اسطورگی ها را ایفا کرد و اولین حرکت معنادار در تاریخ سیاسی ایران در جهت همسو ساختن کنش سیاسی با درک فزاینده ی عقلانی بود. من جنبش سبز را همین می دانم و این البته دستاورد اندکی نیست؛ اما تقلای بیهوده در جهت مداومت بخشیدن به آن، جنبش سبز را در خطر بدل شدن به آن چیزی قرار می دهد که قرار بود خود نافی آن باشد: «خطر اسطورگی» و هیچ چیز مهیب تر از بدل شدن امر سیاسی به اسطوره نیست… آنگونه که فاشیسم می تواند از دل روشنگری بازنایدیش بیرون آید! آنگونه که سازمانی با تعلقات عمیقا فاشیستی از دل مدعای سیاسی-مبارزاتی رهایی بخش مجاهدین خلق اولیه می تواند سر برآورد و… من با اشتیاق، جنبش سبز را به عنوان جنبشی با آغاز و پایان معلوم و البته نقش تاریخی برسازنده ستایش می کنم، اما اعلان رسمی پایان آن در نزد خودم را ضرورتی می دانم که به سود جنبش سبز نیز خواهد بود. جنبش سبز به عنوان یک پروژه ی سیاسی پایان یافته است، اما اینک به عنوان یک پروژه ی تحلیلی-گفتمانی می تواند دوباره مطرح شود و به عنوان سنجه ای تحلیلی، نقش برسازنده اش را در شرایط یاس آلود کنونی ایفا نماید. شرایطی که یاس آلودگی اش هر آن می تواند دستاوردهای آگاهی بخش و بازاندیشانه ی جنبش سبز را محو سازد. مساله ای که نشانه های آن به وضوح دیده می شود. اصرار بر بقای (ولو اسطوره ای جنبش سبز) و پرهیز از بازآفرینی آن به عنوان پروژه ای تحلیلی-گفتمانی، از سویی میراث گفتمانی آن جنبش را تحلیل خواهد برد، و از سوی دیگر مجالی برای مفصل بندی های بدیل فراهم خواهد آورد که رهاوردشان جز عصبیت، پرخاش جویی، تقدیرگرایی و پناه بردن به جریان ها و اندیشه های منحط اما خوش رنگ و لعاب نخواهد بود.
با این تحلیل، من روند پیشین وبلاگ را دیگر کارآمد نمی دانم. میل به دانستن از شکاف ها و سرمنشاها در فضای یاس آلود کنونی کاستی گرفته و مفصل بندی های بدیل بی رحمانه پیش می تازند و آگاهی تاریخی را نیز صرفاً همچون اهرم سرکوبگری در دست گرفته اند… اینجاست که نه نیازمند آگاهی تاریخی مضاعف، بل نیازمند بازاندیشی درباره ی آگاهی تاریخی موجود هستیم و برای این کار نیز، بریده ی روزنامه و مجله دیگر چندان به کار نمی آید. از این روی، مصائب آنا را نیز به عنوان یک پروژه ی سیاسی خاتمه یافته می دانم، و امیدوارم اگر فرصتی دست داد، از این پس پروژه ی پیشین را پشتوانه ای در جهت پیشبرد روند بازاندیشانه در باب پیامدهای فعلی ارجاعات تاریخی قرار دهم. از این پس خواهم کوشید تلاش های تمامیت خواهانه در جهت مصادره ی تاریخ و سرکوب آگاهی تاریخی با اهرم تاریخ به ظاهر آگاهی بخش را عریان سازم… البته از بریده ی روزنامه ها نیز گهگاهی و با مضامین شخصی تر استفاده خواهد شد.

هدی صابر هم رفت… روزنامه نگار شریف و پایدار دیگری از این دیار که بیش از آنکه روزنامه نگاری کند، محبوس دیوارهای سرد و آدم های بد بود. به سراغ نوشته های صابر که می روم، چیزی از بغض و کینه نمی یابم، او تهی از کینه و لبریز از مهرورزی بود. هدی صابر دل مشغولی تاریخ نیز داشت، بیشتر به تحلیل هایی در زمینه ی تاریخ اقتصادی و اجتماعی دست می یازید و از کلی گویی پرهیز می کرد. اما ذهن ژرف بین و ایجازاندیش او را تاب نیاوردند. هدی صابر جسمی دردکشیده داشت، چرا که دهه ی پایانی عمرش را اغلب در زندان سپری کرد؛ حتی آنگاه که یاران نزدیکش رضا علیجانی و تقی رحمانی او را در تحمل این درد همراهی نمی کردند. اما دردهای واپسین صابر قلب او را از تپش ایستاند تا تن رنجور او در غیابش نیز در پیوندی نمادین با سرنوشت تاریخی این سرزمین بازایستد. هدی صابر رفت، آنگونه که بسیارانی پیش از او رفتند، آنگونه که صمد بهرنگی رفت، و چه معنادار که صابر در ستایشنامه ای پیرامون صمد چنین نقل می کند:
«صحبت از رفتن و رفتن ها نیست
حرف ز ماندن هم نیست
صحبت آن است که خاکستر تو، تخم رزم آور دیگر باشد»
و این چنین بود که هدی صابر نیز از پس صمد و بسیارانی دیگر رفت، اما لابد امیدوار به آنان که مرگ او، بذر آگاهی در وجودشان خواهد کاشت!
نوشته ی هدی صابر درباره ی صمد بهرنگی (که این روزها مصادف با سالروز تولد اوست) را بازمی خوانیم:

********

30 سال قبل، قلب گرم و تپنده یک آذری «عاشیق میلت» در آب سرد آراز از حرکت بازایستاد. ایستادنی پر اما و اگر و پر ابهام و تردید. «صمد عمی جان» که با یک کت مشکی، یک بغل کتاب و یک سینه صفا، عمر را وقف «حرکت» در مسیرهای روستایی سرزمین مادری کرده بود و بی وقفه در حدفاصل آبادی های ممقان، دهخوارگان، خسروشاه و… نقطه چین سبز می زد، بسیار زود دیدگان خیل عموزادگان کوچک را بر افق جاده های خاکی منتظر گذاشت.
تا قبل از آن، ورود او به ده همان و تشکیل یک حلقه از بچه های ریز و درشت همان و باز کردن بقچه قصه همان و یک تلنگر به ذهن بچه ها همان. «بانی» کلاسهای درس برای ساده سازی و روان سازی آموزش ابتدایی، به نگارش کتاب «الفبای آذری» همت گماشت تا کودک آذری، آب را «سو» و نان را «چُرک» بنویسد. او که در «کند و کاوی در مسائل تربیتی» نظام آموزشی اقتباسیِ کج و معوج را به نقد کشیده و مشکلات کتابهای درسی را به دیده دقت نگریسته بود، با آموزش های خودجوش و بومی اش، بسیاری از روستازادگان کوچک را سواد بخشید. او که با روان بچه ها نیز ارتباط برقرار کرده بود، «خیل»ی را کتاب خوان کرد و تعدادی را دست به قلم. از میان «ره» یافتگان کوچک آذری، علی اضغر عرب هریسی چریک شد و تنی چند نیز نویسنده و شاعر.
اما صمد با داستان هایش از آذربایجان هم بیرون زد و با ایران باب سخن گشود. او با 11 داستان به قدر یک جهان با کودکان ایران سخن گفت. آذری شور در سر و درد بر دل، در عصری که «سانتی مانتالها» بر بازار کتاب کودک حاکم بودند و با برپا ساختن «نهضت ترجمه»، سیندرلا را در ذهن بچه ها منزل می دادند و «قصه های خوب برای بچه های خوب» برگردان می زدند و برخی دیگر نیز با «داستانهای طلایی»، رویای شاهزاده شدن را به مغز نونهالان تزریق می کردند، با این اعتقاد که «اگه می خوای داستان بنویسی برای بچه ها، باید مواظب باشی دنیای قشنگ الکی براشون نسازی» با آنها از «کچل کفترباز»، «اولدوز» و «کور اوغلو» قصه می گفت. داستانهای معلم ساده زیست با چهار عنصر «مهر»، «نفرت»، «حرکت» و «نیروی ستیزنده»؛ بچه ها را با وضع موجود آشنا می ساخت و وظایفشان را پیش روی شان می نهاد.
واقع گرایی دل نشینی که با آمیخته ای از مهرورزی و موضع ضدظلم از قلم گزنده و شورشی معلم روستا بر می تراوید، نقشی پاک نشدنی بر لوح ذهن خواننده نوپا رقم می زد. مضمون سرشار از مهر و عاطفه ی «اولدوز و کلاغها» که به یاد تمام بچه های «اوگه ای» (ناتنی) نوشته شده بود، نور امیدی که در «عروسک سخنگو» در جمله ی «هر نوری هر چقدر هم ناچیز باشد، بالاخره روشنایی است»، موج می زد و غرتی که در «پسرک لبو فروش» در درون تاری وردی نوجوان جوشان بود، از یاد نرفتنی است. همچنان که احساس مسئولیت «کچل کفترباز» نیز همواره در ذهن مأوا دارد. حتی اگر سه دهه نیز از خواندن آنها گذشته باشد.
اما «گل» قلم بهرنگ در «زیر آب» شکفت. آنجا که یک ماهی سیاه جست و جوگر و شور در سر، بر سنت محیط عصیان ورزید و به عشق رسیدن به ته جویبار و تن زدن به دریا، راهی نو برگزید:
«مادر: جویبار که اول و آخر ندارد، همین است که هست… به هیچ جا نمی رسد. پاشو بریم گردش.
ماهی سیاه: نه مادر، من دیگر از این گردشها خسته شده ام… من می خواهم بدانم که راستی راستی زندگی یعنی اینکه تو یک تکه جا، هی بروی و برگردی و دیگر هیچ؟»
ماهی که از «گردش» ارضا نمی شد، راهی مستقل و هدفدار پیش گرفت. در مسیری که هم «ترس» می ریخت و هم «جرأت» کسب و ذخیره می شد:
«- اگر مرغ سقا نبود با تو می آمدیم. ما از کیسه مرغ سقا می ترسیم.
– شماها زیاد فکر می کنید، همه اش که نباید فکر کرد. راه که بیفتیم، ترس مان به کلی می ریزد.»
ماهی با همه کوچکی، هم به «توازن فکر و عمل» توجه می داد و هم به «برکتِ» راه افتادن و حرکت کردن.
اما مهم ترین آموزش ماهی، تلقی اش از حیات بود:
«مرگ خیلی آسان می تواند به الآن به سراغ من بیاید. اما من تا می توانم زندگی کنم، نباید به پیشواز مرگ بروم. البته یک وقتی ناچار با مرگ روبرو می شوم -که می شوم- مهم نیست. مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد.»
همین فلسفه حیات در نامه صمد به اسد -برادر بزرگترش- نیز موج می زند:
«غرض رفتن است… این که می دانیم نخواهیم رسید…، نباید ایستاد، وقتی هم مردیم، مردیم به درک…» فلسفه ای که در آموزش های عملی دیگر همدوره های استخوان درشت دهه چهل معلم پاک نهاد آذری نیز آکنده بود؛
صحبت از رفتن و رفتن ها نیست
صحبت ز ماندن هم نیست
صحبت آن است که خاکتر تو، تخم رزم آور دیگر باشد.
معلم روستا، که خود همان «ماهی سیاه کوچولو» بود در شهریور ماه 47 در آب آراز جان سپرد.
خیل بچه هایی که با داستان های «صمد عمی جان» کتابخوان شدند نیز به هنگام هر وداع به او «هله لیک» (به امید دیدار) می گفتند. نه بهرنگ از یاد رفتنی است، نه «یک هلو، هزار هلو» و «بیست و چهار ساعت در خواب و بیداری» اش و نه توصیه اش به «آموختن ضمن حرکت» نقطه چین سبزش در مسیرهای روستایی آذربایجان نیز پاک ناشدنی است. هم زیر سبزه های بهار، هم زیر برگهای خزان و هم زیر برفهای زمستان.
«ماهی سیاه کوچولو» مدت کوتاهی پس از دیده بر هم نهادن نویسنده اش، در نمایشگاه 1969 بولون در ایتالیا و نمایشگاه 1969 بی ینال براتیسلاوا در چکسلواکی برنده جایزه طلایی شد. پس از مرگ صمد، دوست نزدیکش بهروز دهقانی به یاد وی غم سروده «حیدربابایه سلام» را سر داد. اما در میهن صمد، هیچگاه تقدیری درخور از شخصیت و آثارش صورت نگرفت. از آن سو داستانهای صمد نیز در پاکسازیهای دهه 60، از بازار کتاب کودک «زدوده» شد.
بزرگداشت صمد، وظیفه ای است فراروی همه آنهایی که از لا به لای دست نوشته های بهرنگ، «چیزی» آموختند. گرچه سی سال پس از خاموشی وی.

*مجله ایران فردا، شماره 46، صفحه 30*

مصاحبه ی هفته نامه پیام هاجر با احمد منتظری در تیرماه 1378، حاوی نکات با اهمیتی است که بازخوانی اش را پس از گذشت 12 سال ناگزیر می کند. این مصاحبه ی تفصیلی به بررسی رابطه ی آیت الله منتظری با آیت الله خمینی در سالهای پس از پیروزی انقلاب اسلامی می پردازد و در ادامه، نکات دیگری پیرامون حصر آقای منتظری و بازداشت شاگردان شان مطرح می شود. با این حال این بازخوانی تاریخی منحصراً به بخش نخست این مصاحبه می پردازد که طی آن، احمد منتظری به شرح ماجراهایی می پردازد که به برکناری پدر از قائم مقامی رهبری منجر شد.
______________________________________________________________________

* درباره آیت الله منتظری سوالاتی در جامعه مطرح است که امیدواریم شما پاسخ دهید. با توجه به اینکه ایشان سابقه بسیار درخشانی قبل از انقلاب داشتند و بعد از انقلاب هم دومین شخص بودند، چه شد که ناگهان کناره گرفتند؟
_ آقای منتظری خصوصیتی داشتند که به اصطلاح ارزشی فکر و کار می کردند. می گفتند حالا حکومت بماند یا نماند، ما باید ارزش های انقلاب را نگه داریم. در همین زمینه با بسیاری از سردمداران حکومت اختلاف نظر داشتند. نظر مرحوم امام این بود که مصلحت نظام بر همه چیز مقدم است و بر این نظریه همیشه تأکید داشتند.
علاوه بر این، رابطه تنگاتنگی که باید بین قائم مقام رهبری با رهبر داشته باشد، وجود نداشت. هر شش ماه یکبار ایشان یک ربع یا بیست دقیقه ملاقاتی با امام داشتند که ارتباط کامل و مستمری نبود. در حالی که در یک کارخانه اگر مدیر کارخانه با معاونش روزی چند ساعت وقت مشترک نداشته باشند و کارشان را هماهنگ نکنند، خود به خود کار کارخانه نمی چرخد و ممکن است در مدیریت اختلاف نظر پیدا کنند. بخصوص در مسائل سیاسی، کسانی هستند که وظیفه شان این است که روابط را به هم بزنند، آنها هم وارد عمل می شوند. در همین کشور ما هم کسانی سعی داشتند بخاطر منافع خودشان این رابطه ها را به هم بزنند و بدبینی درست کنند.

* آیا ایشان اقدامی کردند که رابطه برقرار کنند و موانع را بردارند؟
_ موانعی از جمله بعد مسافت بود. اما خیلی وقتها می رفتند مسائل را مطرح می کردند و نتیجه ای نمی گرفتند، در نتیجه نوعی یأس داشتند. عامل خبری دو بزرگوار یکی نبود. مسائلی پیش می آمد، افرادی می آمدندخبرهایی به آقای منتظری می دادند و خلاف آن را به امام می گفتند. نمونه اش مسأله شکنجه در زندانها است. آقای … [توضیح مصائب آنا: این شخص یکی از اعضای دفتر آیت الله خمینی بوده است] در یک برهه ای اصرار داشتند در زندانها شکنجه هست. اما به مرحوم امام گزارش داده بودند که شکنجه ای در کار نیست. بنا شد آقای … که مورد تأیید امام بود به زندان برود و گزارش بیاورد که دیگر حرفی نباشد. ایشان آمده بود به آقای منتظری گزارش داده بود که شکنجه در ابعاد خیلی بدی وجود دارد و نمونه هایی گفته بود. اما همین شخص به امام گفته بود «نه، هیچ خبری نیست» آقای منتظری به ایشان گفتند که شما به من اینطور گفتی، چطور به امام آنطور گفتی؟ ایشان به آقای منتظری پاسخ داده بود: … به من گفتند چنین بگو.
آقای منتظری ارتباطات دیگری نیز برقرار کرد، ولی چون می دید به نتیجه نمی رسد، مأیوس می شد. دیگران در حد وظیفه مسائلی را مطرح می کردند، وقتی به نتیجه نمی رسید دیگر پیگیری نمی کردند، اما ایشان مرتباً نامه می نوشتند و پیگیری می کردند.

* علت اینکه این مسائل پیش آمد، آیا صرفاً عدم ارتباط نزدیک بود؛ یا اینکه نظریات آنها فرق می کرد؟ ظاهراً یکی از نظریه های ایشان این بود که بایستی نظر مخالفین و نیروهای سیاسی که آن موقع فعال بودند، در مطبوعات مطرح شود. آیا هر دو همین نظریه را قبول داشتند یا اختلاف نظر وجود داشت؟
_ گروه مخالف منظور کسانی است که کل نظام و انقلاب و قانون اساسی را قبول دارند و ملتزم به قانون اساسی هستند. آقای منتظری معتقد بود اینها باید آزاد باشند. امام هم همین نظر را ابراز می کردند. منتهی در عمل، کسانی که باید این رویه را اجرا می کردند انجام نمی دادند. دادگاه ها جور دیگر عمل می کردند، مجلس تصمیمی دیگر می گرفت و قوه قضائیه بنحوی دیگر قضاوت می کرد. چند روز پیش در روزنامه خواندم از قول امام گفته اند: «من هم اگر پایم را کج گذاشتم باید به من تذکر بدهید» ولی در فضای آن زمان اگر کسی می خواست تذکر به امام بدهد، جور دیگر با او برخورد می کردند. البته به لحاظ وضعیت سنی و کسالتی که امام داشتند، باید مراعات حالشان را می کردند. عملاً نمی شد تمام ریز مسائل را ایشان دقت کنند.
ایشان کلیاتی می گفتند ولی در عمل اجرا نمی شد. فکر می کنم تنها کسی که بیشتر با امام هماهنگ بود، خود آقای منتظری بودند. مسأله تشکیل احزاب هم یکی از مسائل بود. ایشان الآن هم نظرش این است که کلیه افراد آزادند، مگر آنها که می خواهند توطئه کنند. آقایان برعکس عمل می کنند. به اصل برائت عمل نمی کنند. می گویند تشکیل حزب در صورتی آزاد است که بیاید از ما مجوز بگیرد. اما با این وضع تنگ نظری معلوم است چه کسانی مجوز می گیرند و چه کسانی نمی گیرند. آقای منتظری نظرش از اول این بود که کلیه احزاب آزادند، مگر ثابت شود که توطئه ای در کار است.

* بنابراین علت هایی که باعث شد ایشان کناره بگیرند، یکی مسأله زندانها بود و اخباری که ایشان داشت و یکی هم مسأله آزادی مخالفین سیاسی و منتقدین. دیگر در چه زمینه هایی ایشان مشکل پیدا کردند؟
_ مسائلی که به ارزش های اسلام و انقلاب مربوط می شد. مثلاً بعد از عملیات مرصاد، صحبت بود هواداران رجوی را که در زندان هستند و موضع اعتقادی خودشان را حفظ کرده اند اعدام کنند. خبر به آقای منتظری رسید که به این صورت است. ایشان می گفت کسی که مثلاً به پنج سال زندان محکوم شده است دلیلی ندارد بدون اینکه جرم تازه ای مرتکب شود، حکم جدیدی برایش صادر شود. ایشان این را ظالمانه می دانستند. گذشته از این می گفتند به لحاظ شرعی هم اجازه نداریم که زندانی محکوم را بدون اینکه جرم جدیدی مرتکب شده باشد، محکومش کنیم. این به مصلحت نظام هم نیست و انقلاب زیر ذره بین است. تمام جهان در انتظارند ببینند انقلاب اسلامی چه خواهد کرد. چه بسا عده ای می خواهند از این انقلاب اسلامی الگو بگیرند. لذا آقای منتظری گفتند چنین برخوردی مصلحت نیست. در عملیات مرصاد عده ای از بیرون مرز حمله کردند. در این جنگ بعضی ها کشته شدند، بعضی ها فرار کردند، کسانی هم اسیر شدند. اما اینکه ما به تلافی عمل آنها که حمله کردند، با گروهی زندانی حساب مان را تصفیه کنیم، این به مصلحت انقلابی که بخواهد الگو شود نیست. در یکی از نامه ها این شعر معروف را نوشتند: «گنه کرد در بلخ آهنگری به شوشتر زدند گردن مسگری» می گفتند از دو جهت درست نیست. هم از نظر اسلامی ما چنین مجوزی نداریم، هم از نظر مصلحت نظام و منافع ملی.
از آن گذشته در پیاده کردن این حکم هم خلاف هایی صورت می گرفت و ایشان دیگر نتوانستند تحمل کنند. نامه ای نوشتند و اعتراض کردند. بسیاری از قضات به ایشان گزارش می دادند. شورای تشکیل شده بود متشکل از مسئول اطلاعات هر شهر، حاکم شرع و دادستان. زندانی را می آوردند و اکثریت این شورا تشخیص می دادند که این آقا بر مواضع قبلی هست یا نه؟

*چگونه می توانیم تشخیص بدهیم در قلب کسی چه می گذرد؟ ظاهراً کسی که به زبان شهادتین بگوید، مسلمان محسوب می شود.
_ بله، برای اقرار خودش باید احترام قائل شد، نه اینکه آنقدر دایره را ریز کنیم که بسیاری از مردم را حذف کنیم.

* این موارد که شما می فرمائید بیشتر اختلاف نظر و اختلاف اجتهاد و فتوا است و دلیلی برای این نمی شود که در حال حاضر به این شکل حاد با آیت الله منتظری برخورد کنند. چون در فقه شیعه اختلاف اجتهاد همیشه بوده است. ایشان هم اقدام عملی نکرده بودند، نظرشان را گفته اند.چطور به دلیل این اختلاف نظر چنین به شدت با ایشان رفتار شده است؟
_ کسانی که می خواستند این اختلاف را بین ایشان و امام دامن بزنند و به اصطلاح نانشان و منافعشان در این بود، بهانه خوبی پیدا کردند. می رفتند به امام می گفتند: شما دستور دادید با اینها برخورد شود، او در این نامه نوشته که برخورد نشود و در مقابل شما ایستاده است. در حالی که وقتی ایشان نظرش مخالف بود، شرعاً تکلیفش این است که تذکر بدهد. در مورد اعدامها نامه ای نوشته بودند. قبل از اینکه نامه را بفرستند، من آن را دیدم و گفتم این خیلی تند است. ایشان گفتند: کار از این چیزها گذشته، اگر خونی به ناحق ریخته شود کل انقلاب از بین می رود.

* اما با برخورد ایشان همه فهمیدند که نگرشی در اسلام هست که بهرحال به جان انسانها بها می دهد.
_ کل برکناری ایشان یک حسن اش این بود.

* از برکناری گفتید. با توجه به اینکه امروز خیلی ها این نظریات را قبول دارند و به نظر منطقی می آید؛ چه دلیلی داشت که ایشان کنار بنشینند؟ ظاهراً خودشان استعفا دادند.
_ استعفا که ندادند. در واقع امام نامه ای نوشتند – حالا اگر آن نامه درست باشد – نوشتند شما برکنار باشید. در آن نامه گویا چنین برداشتی از آقای منتظری داشتند که اگر بخواهند ایشان را برکنار کنند، مقاومت می کند و می ایستد. در متن نامه هست که اگر شما بخواهید ادامه بدهید، من تکلیف خودم را عمل می کنم. پیداست ایشان برداشت شان این بوده که دودستگی و جنگ داخلی می شود. در تاریخ هفت فروردین آقای منتظری نامه ای نوشتند که من در گذشته چون سرباز فداکار از چهل سال پیش تا حالا بودم، الآن هم هستم. چنین تعبیری بکار بردند. امام دیدند ذهنیتی که داشتند به این صورت نبوده، بلکه چیزهایی دیگر مطرح است. نامه 1/8 را نوشتند. برکناری ایشان برکت اش این بود که معلوم شد ایشان حرف دیگری دارد. اینجور نیست که همه چیزهایی که عمل می شود، اسلام باشد. یک صدای دیگری هم پیدا شد که این کارها اسلامی نیست. اگر خونی به ناحق ریخته شود، کسی هست موضع بگیرد و نظرش را اعلام کند، ولو به قیمت اینکه خودش را فدا کند، محصور کند و…

* تا خیلی سالها کسی نمی دانست نامه 1/6 چه بوده، چه متنی داشته و اصلاً کجا بوده است. چرا امام نامه را در زمان حیات خودشان پخش نکردند؟ و بر آن پافشاری نکردند؟
_ کسانی بودند که می خواستند رابطه بین ایشان و امام را بهم بزنند. یکی از دلایلش نامه ای بود که در تاریخ 68/1/4 آقای منتظری به امام نوشتند. . شنیده بودند که امام می خواهند ایشان را برکنار کنند. نامه ای به امام نوشتند که منابع اطلاعاتی من چه بوده است. تمام روزنامه ها، تمام ملاقات هایی که با مسئولین کشوری داشتند، ریاست جمهوری و… منابع اطلاعاتی ایشان بود. (شایع کرده بودند که ایشان با منافقین رابطه دارد و از آنها حمایت می کند) در جمله آخر نامه 1/4 گفته بودند چون شرعاً من نظر جنابعالی را بر خودم مقدم می دانم، هر امری بفرمائید بنده اطاعت می کنم. چنین نامه ای جوابش نامه 1/6 ادعایی نمی تواند باشد. در افکار عمومی متن نامه 1/6 به ضرر آقای منتظری نیست، خیلی ها نمی پذیرند که چنین برخورد و کلماتی اصلاً در شأن و سزاوار کسی باشد که چهل سال با امام بوده و بخشی از بار انقلاب، روی دوش ایشان بوده است.

* در نامه 1/6 ظاهراً از رادیوهای بیگانه اسم آورده اند. می گفتند شب 5 فروردین، نامه آقای منتظری را رادیو بی بی سی خوانده است و امام ناراحت شده اند که چرا مسأله به رادیو بیگانه کشیده شده است. این ماجرا چگونه بوده است؟ شما در این زمینه اطلاعی دارید؟
_ عرض کردم که آقای منتظری می گفت: «خون به ناحق ریخته شده همه چیز را از بین می برد» در عین حال این نامه را فقط به مسئولین سه قوه داده بودند. اما اینکه نامه به بی بی سی داده شده بود، از آنجا که آقای منتظری بر روی مکتوبات خود کنترل شخصی و شدید داشت، چه بسا باز همان کسانی که می خواستند اختلاف را تشدید کنند، نامه را بی بی بی سی دادند که به این وسیله امام برآشفته شده و چنین موضعی بگیرند و کار را تمام کنند و موفق هم شدند. معمولاً نامه از یکی دو نفر که گذشت، پخش می شود. البته نه به این زودی که در عرض 48 ساعت بدست بی بی سی برسد. لذا ظن قوی می رود که برای اینکه اختلاف تشدید شود، نامه را به آنجا داده باشند. یکی دو روز بعدش بی بی سی آن را خواند.

* چرا امام نامه 1/6 را علنی نکردند؟ حتی در صحیفه نور هم منعکس نشد و در اسناد رسمی هم نیامد؟
_ ذهنیتی برای امام ایجاد شده بود و بعد رفع شد. در 68/1/7 تماسی از بیت امام گرفتند و گفتند: «امام می گویند نامه از من نیست. اگر پخش شد از طرف شماست» البته متن نامه ظاهراً با خط امام تفاوت دارد. حالا ممکن است امام گفته باشند و کسی نوشته باشد.
محرر امام، یعنی کسی که نامه ها را می نوشت آقای رسولی بود. آقای رسولی می نوشت و امام امضا می کردند. نامه 1/8 خط آقای رسولی است. پیغامی که از بیت امام آمد این بود که نامه از من نیست. البته شاید به این معنا که من ننوشتم نباشد، بلکه ذهنیتی که بود مطابق با واقع نبوده و برگشت خورده است. به همین دلیل در صحیفه نیامد. ضمناً پیامی از بیت امام آمد که نامه 1/6 را ما پاره کردیم و اگر پخش شود شما کردید، پیغام از امام آمده بود. پارسال معلوم شد که این دستور امام انجام نشده و فتوکپی نامه 1/6 را منتشر کردند. قسمتی از آن را خط زده بودند.

* شایع بود که امام گفته بودند سهم امام نگیرید و شما نماینده شرعی من هم نیستید.
_ در نامه 1/6 هست که شما وکیل من نیستید. ولی بعد وقتی گفته بودنداین نامه از من نیست و نظرشان برگشته بود، پیغام دادند که نه، شما همچنان وکیل من هستید.

* بعد از این قضایا تا موقع رحلت امام، تبادل نظری پیش نیامد؟
_ در تاریخ 68/2/18 بود که نامه ای آقای منتظری نوشتند. من به اتفاق آقای درّی که آن زمان مسئول دفتر ایشان بود، نامه را بردیم و به احمدآقا دادیم. بنده تقاضا کردم به دستبوسی امام برویم. گفتند: نه، ایشان حالشان خوب نیست. اجازه ندادند. حتی ملاقات سرپایی را اجازه ندادند. احمدآقا آمد با من و آقای درّی صحبت های زیادی کرد. آقای درّی مطرح نمود: «خودتان ترتیبی بدهید که روزنامه ها دیگر بس کنند. این به ضرر آقای منتظری نیست، به ضرر کل روحانیت و نظام مرجعیت است که فحاشی می کنند» احمدآقا جوابی داد که برای من عجیب بود… [توضیح از مصائب آنا: به نظر می رسد این قسمت از مصاحبه و پاسخ آقای احمد خمینی امکان انتشار نیافته است، اما در پی پرسش از آقای احمد منتظری، ایشان به این قسمت از مصاحبه اخیرشان با وبسایت جرس ارجاع دادند که در ادامه می خوانید: «آقای دری به حاج احمد آقا گفت که «دیگر آیت الله منتظری قائم مقام رهبری نیست ولی این فضاحتی که روزنامه ها درست کرده اند کل روحانیت را خراب می کند. مردم می گویند این شخص که دومین شخصیت انقلاب بوده است اگر واقعا اینقدر آدم بدی است پس وای به حال بقیه آنان». حاج احمد آقا در جواب گفت «ببین آقای دری بالاخره آقای منتظری گفته که امام زن های بچه دار را اعدام کرده است حالا ما باید بگوییم کسی که این حرف را زده یک مجتهد جامع الشرایط است و یا یک ضد انقلاب؟»]

* ظاهراً آقای منتظری در سایر مسائل نیز مثل جنگ، اقتصاد و برخورد با مردم نظری متفاوت با مسئولین داشتند.
_ تا آنجا که در ذهنم است، ایشان بعد از فتح خرمشهر با ادامه جنگ مخالف بود. به مرحوم امام هم پیغام دادند. اما فرماندهان نظامی مخالف بودند و نظر خودشان را پیش بردند. آنها می گفتند حالا که یک پله جلو رفتیم، پله بعدی را هم برویم. ایشان به شدت مخالف گرفتن بصره بودند، اما این را هیچ وقت علنی مطرح نمی کردند، برای اینکه وحدت رهبری محفوظ بماند. ولی به خود امام پیغام دادند.البته امام با ایشان در این مورد هم موضع بودند. چون در روزنامه اطلاعات سال 1374 مطلبی از احمدآقا چاپ شد که نظر امام این بود که چون در خرمشهر ما موضع بالا داریم، آتش بس کنیم. ولی بعد فرماندهان نظامی آمدند خدمت ایشان و اصرار کردند ادامه بدهیم.

* پس معلوم می شود بین امام و آقای منتظری در این مورد هماهنگی وجود داشت؟
_ در مقطعی سران شش کشور اسلامی آمده بودند، با شورای عالی دفاع صحبت کردند، با امام ملاقات کردند و به امامت مرحوم امام نماز جماعت خواندند. همه حرف شان این بود که جنگ همه اش ضرر بوده است، ضرر را تا همین جا متوقف کنید. دائم این را تکرار می کردند. مسئولین جواب می دادند، آنها در خاک ما هستند و ما نمی توانیم صلح کنیم. آنها حتی صحبت کرده بودند که غرامت جنگ را می پردازیم که عمده اش را عربستان و بقیه اش را دیگران تقبل کرده بودند. آقای منتظری وقتی این را شنیدند گفتند: پیشنهاد خوبی است، این پیشنهاد را بپذیرند غرامت جنگ را هم آنها بدهند. اما با این نظر خیلی بد برخورد شد. آقای منتظری نقل می کردند، بعد از این که پیغام را دادم، به ملاقات امام رفتم، در آنجا یکی از اعضای دفتر بصورت مسخره گفت: شما بوی دلار شنیدید. با چنین مسأله با اهمیتی با تمسخر برخورد کردند.
سران شش کشور می گفتند: این جنگ خانمان سوز به ضرر کل مسلمین منطقه است و جلوی ضرر را از هر جایی بگیری منفعت است. مشکل اقتصادی داشتیم، خسارات زیادی به ایران وارد آمده بود، لذا غرامت خیلی برای ما مهم بود، اما ایشان با جمله ای که بوی دلار شنیدی جواب می دهند.
یاسر عرفات همان اوایل پیروزی انقلاب به ایران آمده بود. آقای منتظری به تهران آمدند و در خانه ای با آقای یاسر عرفات دیدار داشتند. عرفات گفت: شما انقلاب تان را دست کم گرفته اید. چند بار این را تکرار کرد. می گفت از وقتی با شما راه افتادم و به این خانه آمدم، می بینم که این خانه محافظ ندارد. در را بستید و داخل شدید. از همین جا مشخص است که شما انقلاب تان را دست کم گرفته اید. اینجا من میهمان شما هستم. محمد [منتظری] هست، خود آقای منتظری هست، دیگران هستند. انقلاب را دستکم گرفته اید.
آقای منتظری در مورد جنگ چنین نظری داشت. حتی در این اواخر زمانی که سی و شش کشور به قطعنامه 598 رأی داده بودند، دو ماه قبلش ایشان اصرار کرده بود که فعلاً تا در موضع قدرت هستیم قطعنامه را بپذیریم، اما پذیرفته نشد، تا زمانی که نه غرامتی گرفتیم و نه صدام مجازات شد. آن زمان به آقای منتظری گفتند: قطعنامه را دارند می پذیرند. ایشان به آقای اردبیلی گفتند: به آقای هاشمی بگویید حالا که می خواهید چنین کنید، کسانی مثل سفیر سوریه و لیبی بیایند به ما پیشنهاد آتش بس کنند تا موضع آبرومندانه تری باشد. آقای اردبیلی گفته بودند بسیار پیشنهاد خوبی است. حتماً مطرح می کنم. آقای اردبیلی که به تهران رفتند، پذیرش قطعنامه اعلام شد. بعد آقای منتظری از آقای اردبیلی پرسیدند: چه شد؟ شما گفتید پیشنهاد خوبی است ولی به جایی نرساندید؟ گفتند: وقتی من به آقای هاشمی گفتم، ایشان گفتند الآن اگر دیر بجنبیم اهواز را اشغال می کنند. صحبت ساعت است، وقت نداریم که آنها پیشنهاد کنند ما هم بپذیریم.

Older Posts »

دسته‌بندی